عشق پاييزي من

عاشق باش


میشه تو  چشمای تو گم شدو مرد..میشه دریارو به بغض توسپرد

 

 

               ...برای عاشقی عشقمو دادم.

 

 

...خیال کردم فقط عشقه که میمونه.

 

 

           ...ولی جای تمومه اون همه عشق.

 

 

...واسم موندش فقط.بغض شبونه.

 

 

                 ...برای عاشقی ما کم نزاشتیم.

 

 

...خدا هم خودش اینو خوب میدونه .

 

 

                  ...با این که دلم رو همه شکستن .

 

 

...میخونم بازم هنوزم عاشقونه.

 

 

                          ...میخونم با خودم دیگه بریدم.

 

...دیگه به اخر جاده رسیدم.

نوشته شده در سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:,ساعت 9:25 توسط میلاد| |

نمی دانم کدام نگاهت را به تصویر کشم،

 

کدام بهار وجودت را که سراسر از نور است، به روی بوم آورم...

 

و کدام اقیانوس بی انتهای مهرت را که سرشار از محبت است، با رنگ به روی کاغذ روان کنم..

 

نسیم روح بخش تو تسکین دردهای شبانه ی من است...

 

و خیال روی تو همواره همراه من است...

 

دلم در هوای عطراگین نفسهایت، آرام می گیرد؛

 

 

                                                بتاب بر جسم خسته ام...

 

     بتاب و بسوزان،

 

               فراموشی ها را...

 

                      تاریکی اندوه را...

 

                                                             بی رنگی را...       

 

                    درد را...

 

              آغاز بودن را تجربه می کنند، پیله شکسته های جدا از قفس...    

 

                                          به تو باید رسید تا نور شد

 

                                           و تمام راه، راز ماند تا جاودانه  شد...                 

 

                                               کدام راه مرا به تو خواهد رساند..؟

                                                   چقدر فاصله مانده تا به تو رسید..؟

 

نوشته شده در سه شنبه 2 مهر 1390برچسب:,ساعت 9:23 توسط میلاد| |

 

 

 

 

 

سر راه که می آیی , کمی ابرها را با دست کنار بزن.با سرانگشتانت , به نرمی ,همانگونه که گاهی گیسوان مرا از پیشانیم کنار می زدی.
سر راه که می آیی , مشتی ستاره بچین , از همان ها که دم دست ترند. ستاره های ریز و درشت. یک کف دست هم آفتاب از جایی با خود بیاور. برای فرداروزی لازمش دارم.
سر راه که می آیی ,گل نچین.هر چه گلبرگ با باد بر خاک افتاده است جمع کن.کافی است روی سبزه ها قدمی بزنی.همه جا هستند. شقایق و نرگس و لالهُ پرپر. یک قدح آسمانی دارم. یادت هست؟ پر از اشک چشم.گلبرگها را در آن می ریزم. می مانند. بارانِ شور است اشک. برگِ گل ها تازگیِ غریبی می گیرند.
سر راه که می آیی ,عطر محبوبهُ شب بیاور. به قدر یک دم. و به اندازهُ یک بازدم بوی یاس رازقی.
سر راه که می آیی , نزدیک پنجره که رسیدی مرا صدا بزن. به نام. آرام .مثل آن وقتها.
دستت پر است با این همه ره آورد. من به پیشوازت می آیم. از پشت پنجره.

دوستت دارم

 

نوشته شده در دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:,ساعت 11:2 توسط میلاد| |

دوستت دارم

 

نوشته شده در دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:,ساعت 11:1 توسط میلاد| |

با آمدنت به زندگی ام معنا دادی ، تو یک مروارید پنهان در سینه ات را به من دادی

تا قلبم با تو به وسعت یک دریای بی انتهای پر از عشق و محبت برسد

با آمدنت به من نفسی دوباره دادی تا در ساحل قلبم،

آرامش زندگی ام را مدیون امواج مهربان تو باشم

با آمدنت غروب به آسمان غمگین دلم لبخند زد و 

 خورشید امیدها و آرزوهایم طلوع کرد

با آمدنت ساز زندگی ام چه عاشقانه مینوازد شعر با تو بودن را....

شعری که اولش عطر نفسهای تو را میدهد و آخرش طعم نفسهایت را

حالا میفهمم عشق چقدر زیباست....

حالا میدانم که عاشقترینم و میدانم با تو چقدر زندگی زیباست...

با آمدنت چشمهایم را بستم و در قلبم با چشمهایت عهد بستم که همیشه مال توام

همانگونه که میخواهی مال تو میشوم ...

از آغاز جاده تا پایانش همراه تو باشم ، تا در نفسهای عاشقی ، هوای پاک تو باشم

تو همانی که میخواستم ، میخواهم من نیز همانی که تو میخواهی باشم

با آمدنت بی نیازم از همه چیز و همه کس ،  

 تنها تو را ، تنها عشق تو را میخواهم و بس!

تو را میخواهم که با آمدنت دلم را سپردم به چشمانت

تا با طلوع چشمان زیبایت سرزمین دلم از نور برق چشمانت روشن شود

تا در این روشنی به سوی تو پرواز کنم و بگویم خوشحالم از آمدنت

با آمدنت اینگونه شد راز زندگی ام ، اینگونه شد که تو شدی همراز زندگی ام

و با تو ای همراز زندگی اینگونه آخرش شدی همه زندگی ام.... 

نوشته شده در دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:,ساعت 10:27 توسط میلاد| |

خدا برای این عشق به تو مدیونم
تا جون دارم بدون قدرشو میدونم
میخوام دعا کنم تموم
عشقارو
خدا برای امشب از تو ممنونم


شب من و شب تو   تب من و تب تو
اسم تو رو لب من  اسم من رو لب تو
پرم از
عشق چشات  مهربونی تو نگات
جون میگیره نفسام با اون عطر نفسات
من و تو هر دو عاشق  حالا بهم رسیدیم
تو سختی های دنیا  دوتایی نبریدیم
برای هم میمیریم  کنار هم میخندیم
روی تنهایی و غم چشامونو میبندیم

بیا در میان عاشقان بهترین باشیم ، ما می توانیم عاشقترین باشیم.
من و تو یعنی عشق ، عشق یعنی ما ، ما یعنی یک دنیا خوشبختی.
تو یعنی بهترین ، زیباترین ، عاشقترین ، لایق ترین.
تو یعنی برای من ، برای قلبم ، تا ابد و برای همیشه.
تو یعنی اسیر ، یک اسیر در این قلب بی طاقت.
من و تو با هم یعنی یک قصه بی پایان.
من برای تو ، تو برای من ، ما برای هم ، چقدر قشنگ است این عشق من و تو.
تو گل من ، من باغبان تو ، تو دریای من ، من ساحل تو.
تو طلوع من ، من وجود تو ، تو نفس من ، من هوای تو.
تو باران من ، من سرپناه تو ، تو مهتاب من ، من آسمان تو.
تو اسیری در قلبم ، خیلی عزیزی برایم ، باور کنی ، باور نکنی برایت میمیرم.
بیا در میان عاشقان دیوانه ترین باشیم ، ما می توانیم برترین باشیم.
تو دنیای من ، من دیوانه تو ، تو بمان تا بگویم همه زندگی ام فدای تو.
من و تو در میان عاشقان عاشقترینم ، من و تو از عشق بالاترینیم.
عشق بدون تو عشق نیست ، این زندگی بدون تو زیبا نیست.
با تو شادم ، بی تو پریشانم ، با من بمان تا همیشه لبخند عشق بر روی لبانم باشد.


نوشته شده در دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:,ساعت 10:20 توسط میلاد| |

خــــــــــــدایا

 

جای سوره ای بنام عشق در قرآنت خالیست که

 

 

اینگونه آغاز شود :


 

 

قسم بروزی که قلبت را میشکنند

 

و


جز خدایت مرهمی نخواهی یافت .

 

 

نوشته شده در یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:,ساعت 11:22 توسط میلاد| |

گفتم نــــــرو از پیـــــش مـــــن می شــــوم تنهـــا

 

 

گفتی مـــــــی آیـــــــم آن روز... دیر نمیــــــــشود

 

 

 

گفتم یک لحظه هم برای من دیر اســـــــــــت دیر!

 

 

 

گفتی ای عشق من فردا که عشقت پیر نمی شود

 

 

 

گفتم بی تو آتش میگـــــــــــــــــیرم میـــــــــسوزم

 

 

 

گفتی نبود من برای قلــــــــــــب تو تیر نمیـــــشود

 

 

 

گفتم سخت است لااقل خاطراتـــــــت را با خود مبر

 

 

 

گفتی دنیا بعد من سخــــــــت گیــــر نمیــــــــشود

 

 

 

تو رفتی و دلم ماند تنــــــــــــها و بــــــی کـــــــس

 

هنوز هم چشمانم از گریـــه برای تو سیر نمیشود...

نوشته شده در شنبه 26 شهريور 1390برچسب:,ساعت 9:14 توسط میلاد| |

من از چشمان خود آموختم رسم محبت را

                        

که هر عضوی به درد آید به جایش دیده می گرید

نوشته شده در چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:,ساعت 9:9 توسط میلاد| |


Power By: LoxBlog.Com